پایان 4 ماهگی
دوشنبه 26 خرداد 1393 سلام عزیز دل من و بابات 4 ماهگیت مبارک باشه. امروز صبح طبق معمول ساعت 6:30 بیدار شدی. خیلی سرحال بودی. با صداهایی که چند وقته از خودت درمیاری من و بابا حمیدا بیدار کردی. مامان بهت شیر دادم. بعد جاتو عوض کردیم. من و باباحمید صبحانه خوردیم و آماده شدیم که ببریمت واکسن 4 ماهگیتو بزنیم. من نگران بودم. ساعت 8 1سی سی قطره استامینوفن بهت دادیم که درد واکسنو کمتر احساس کنی. ساعت 8:15 رسیدیم مرکز بهداشت. 8:30 دقیقه خانوم مسئول تزریق واکسن بالا سرت اومد. من برخلاف دفعه پیش خواستم که پیشت باشم. ایندفعه شجاعت به خرج دادم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که واکسن تزریق شد. زدی زیر گریه. بابا حمید تو را سریع برد بیرون بغلت کرد...