سجادسجاد، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

داستان یک آغاز

پایان 4 ماهگی

دوشنبه 26 خرداد 1393 سلام عزیز دل من و بابات 4 ماهگیت مبارک باشه. امروز صبح طبق معمول ساعت 6:30 بیدار شدی. خیلی سرحال بودی. با صداهایی که چند وقته از خودت درمیاری من و بابا حمیدا بیدار کردی. مامان بهت شیر دادم. بعد جاتو عوض کردیم. من و باباحمید صبحانه خوردیم و آماده شدیم که ببریمت واکسن 4 ماهگیتو بزنیم. من نگران بودم. ساعت 8 1سی سی قطره استامینوفن بهت دادیم که درد واکسنو کمتر احساس کنی. ساعت 8:15 رسیدیم مرکز بهداشت. 8:30 دقیقه خانوم مسئول تزریق واکسن بالا سرت اومد. من برخلاف دفعه پیش خواستم که پیشت باشم. ایندفعه شجاعت به خرج دادم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که واکسن تزریق شد. زدی زیر گریه. بابا حمید تو را سریع برد بیرون بغلت کرد...
26 خرداد 1393

اتفاقات جدید این روزها....

دوشنبه 19 خرداد 1393 سجاد عزیزم این روزها تمام وقت با شما هستم و حسابی سرم گرم شده. نه تنها من بلکه بابا حمید مامان فرزانه و بابا محمد هم همراه شما هستند. بعد از گذشت حدود 4 ماه من و بقیه اعضاء خانواده تازه متوجه بعضی چیزها در مورد شما  شدیم. ساعت های بیداری و خوابت. نحوه خوابوندنت. حمام بردنت. غذا خوردنت. شیر خوردنت موقع شب. بیرون رفتن و تفریح کردنت و خیلی چیزای دیگه.... ماشاءا... سطح هوشیاریت بالاست و نه من نه هیچ کس دیگه نمیتونه به اصطلاح گولت بزنه. من و بابا حمید را که از فاصله 1 کیلومتری میشناسی. جلو آینه که ببریمت کلی از دیدن خودت خوشحال میشی و شروع میکنی با خودت مثلا حرف زدن... تازگی...
19 خرداد 1393
1